حکایت های کلیله و دمنه
**********************
تهیه شده در:
WWW.MUSICSNEW.LOXBLOG.COM
گنج
WWW.MUSICSNEW.LOXBLOG.COM
روزی،مردی به تنهایی در دشتی سفرمیکرد.ناگهان چیزی توجّهش راجلب کرد.
******MUSICSNEW******
هنگامی که نزدیک ترشد،دید گنجی بزرگ آنجاست!باخوشحالی،تصمیم گرفت آن را
******MUSICSNEW******
به خانه خود منتقل کند.امّا تنها بود.نمی توانست آن همه گنج را به تنهایی بـــبرد.
******MUSICSNEW******
ناگهان فکری به ذهنش رسید:چند کارگر و چند اسب می آورم،سپس گنج را با آن ها به
******MUSICSNEW******
خانه می برم.فکرش را عملی کرد.روی تکتک اسب ها بخشی از گنج را گذاشت و
******MUSICSNEW******
هریک را با یکی از کارگرها به سوی خانه اش فرستاد.خود کنار باقی گنج ماند.فرستادن
******MUSICSNEW******
بارها تمام شدوخودش نیز به خانه رفت.هنگامی که رسید آنچه می دید باور نمی کرد:
******MUSICSNEW******
هریک از باربرها گنج را به منزل خویش برده بودند!!!هیچ گنجی در خانه ی مَردنبود!!!
******MUSICSNEW******
پایـــان
WWW.MUSICSNEW.LOXBLOG.COM
شَولَم شَولَم
******MUSICSNEW******
شبی رئـیس دزدان به همراه دارو دسته اش،برای دزدی به خانه ی ثروتمندی رفت.
******MUSICSNEW******
مردصاحب خانه صدای پای آن ها وحـرکتشان راروی بام احساس کرد.آهسته
******MUSICSNEW******
همسرش رابیدارکردوماجرارا بااو درمیان گذاشت.نمی دانستند که بایدچه کاربکنند...تا
******MUSICSNEW******
این که فکری به ذهن مرد رسید.به همسرش گفت:«من خودرابه خواب میزنم.آن
******MUSICSNEW******
وقت توباصدای بلندآنگونه که دزدها بشنوند،ازمن بپرس که این مال وثروت را از
******MUSICSNEW******
کجاآورده ام.»
******MUSICSNEW******
زن پذیرفت ونقشه یشان را شروع کردند.ازمردپرسید:«راستی تو این همه پول،را
******MUSICSNEW******
ازکجا آورده ای؟؟»
******MUSICSNEW******
مردپاسخ داد:«ازجواب این سؤال بگذر!که اگربگویم شایدکسی بشنودودیگران
******MUSICSNEW******
به راز من پی ببرند.نه،نمی گویم!»زن اصرار کردو سرانجام مردرا راضی کرد.مرد
******MUSICSNEW******
تعریف کردکه:«درگذشته دزدبودم.وثروتم هم ازهمین راه به دست آمده است.برای
******MUSICSNEW******
دزدی کردن،ازجمله جادویی استفاده می کردم.می دانی چگونه؟شب هایی که ماه
******MUSICSNEW******
کامل بود و نورانی،مقابل خانه ی ثروتمندان میرفتم وهفت بار می گفتم:«شَولَم
******MUSICSNEW******
شَولَم».بعد به کمک نورمهتاب به پشت بام می رفتم وکنارپنجره یادری می ایستادم و
******MUSICSNEW******
دوباره هفت بارمیگفتم:«شَولَم شَولَم»وبه داخل خانه میرفتم.
******MUSICSNEW******
هفت باردیگرهم میگفتم:«شَولَم شَولَم«»،بعدجای تمام پول هاوجواهرات خانه
******MUSICSNEW******
برای من ظاهرمی شد،من هم هرقدرمی توانستم برمی داشتم وبرای آخرین بار،هفت
******MUSICSNEW******
«شَولَم شَولَم»دیگرهم گفته وبا کمک نورماه دوباره به پشت بام می آمدم وفرار
******MUSICSNEW******
میکردم.به کمک همین جمله جادویی نه کسی میتوانست مراببیند ونه کسی به من
******MUSICSNEW******
بدگمان می شد.کم کم ثروتی که می بینی بدست آمد.امّایادت نرود،کسی نباید
******MUSICSNEW******
بداند!»
******MUSICSNEW******
دزدان روی پشت بام این حرف هاراشنیدند.معلوم است که خیلی خوشــحال
******MUSICSNEW******
شدند.ازاین به بعدبدون زحمت می توانستندثروتمندشوند.باگذشت ساعتی،
******MUSICSNEW******
هنگامی که فکرمیکردنداهالی درخواب به سرمی برند،رئیس دزدان هفت بارگفت:
******MUSICSNEW******
«شَولَم شَولَم»،وازپنجره پشت داخل شد.داخل شدن همان وازآن بالا افتادن
******MUSICSNEW******
همان!مردصاحب خانه که منتظرچنین لحظه ای بود،باچوبی که دردست داشت
******MUSICSNEW******
شروع کردبه زدن رئیس دزدان.همانطورکه می زد،می گفت:«یک عمرزحمت
******MUSICSNEW******
نکشیدم که تودریک لحظه همه رادزدیده وبِبری زودبگو توکه هستی؟»دزدجواب
******MUSICSNEW******
داد:«من آن مردنادانی هستم که حرف های جذّاب تومرافریب دادتاکاری بیهوده کنم
******MUSICSNEW******
ومجازاتی راهم ببینم.خواهش میکنم بگذار بروم.»
******MUSICSNEW******
نمیدانم سرانجام کارمردودزد چگونه شد،امّااین گونه بود که دزدی نادان،به
******MUSICSNEW******
خاطرپول دوستی و راحت طلبی،به دام اُفتاد.
پایـــان
WWW.MUSICSNEW.LOXBLOG.COM
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :